محل تبلیغات شما



خاصیت روزهای آخر زمستان است لابد همه همینطورند یا فقط منم ؟ از تنها بودن، حتی در حس و حال هایم هم می ترسم . از این که فقط من باشم که یک سر این زندگی را چسبیده ، می ترسم، راستش را اگر بخواهی من از چیزهای زیادی نمی ترسم اما همان اندک ترسم هایم آنقدر بزرگ شده اند این روزها که یک لحظه از جلوی چشمم کنار نمی روند . چرا، دروغ اگر نگویم لحظه هایی بوده اند که فراموششان کرده ام مثل همان صبح آرامی که باران به شیشه ها می زد و پرده های مخملی را کنار زده بودم و ایستاده بودم پشت پنجره یک نگاهم به آسمان و یک نگاه به تو که جوری خوابیده بودی که گمانم آرام ترین آدم ها هم نمی توانند . ترسی نداشتم . هیچ ترسی، در خلایی ابدی غوطه ور بودم و فقط نفس های تو به دنیا پیوندم می داد . یک لحظه آسمان سفید شد رعد بود انگاری و لحظه بعدش یادم افتاد باید بروم، تند تند چای دم کردم . کمی خانه را مرتب کردم ، پتو را رویت انداختم، یادم نیست اما انگار پیشانیت را هم بوسیدم و در را آرام بستم در بسته شد و انگار ترس بزرگ من هم برگشت . ترس از چی ؟ یک چیزی شبیه جدا شدن از گرمای مطلوب یک آغوش تمام شدن یک بوسه یا یک شام خوشمزه از دست دادن یک خاطره یا سفر کردن یک دوست تمام شدن آن لحظه ی ناب . ترسناکترین ترس من برگشت؛ خاصیت روزهای آخر زمستان است لابد همین که حس می کنم دارم سپری می شوم . همین که انگار به آخر یک چیز نزدیک می شوم .


لوبیاهای باریک و سبز را ریز ریز خورد می‌کنم برای لوبیاپلو، لوبیاپلو یکی از غذاهایی‌ست که همیشه برایم حکم یک غذای عجیب‌وغریب و سریع را دارد از قبل از درست‌کردنش به ترشی کنارش، به سالاد شیرازی با یکم نعناع و به ماست و خیار پر از سیر و گل‌محمدی هم فکر می‌کنم؛ به چایی بعدش و حتی به خواب عصرانه‌ی بعدترش به یکم ته‌مانده‌ی غذا برای ناهار فردایش . لوبیا پلو برایم یک پکیج دوست داشتنی از لحظه‌ی شروع تا پایان است. یک لذت عمیق؛ یک لذت واقعی که از اول تا اخرش را خودم می سازم. و فکر می کنم از وقتی که توانستم و یاد گرفتم که آشپزی کنم غذایی نبوده که چنین حس عمیقی به آن داشته باشم. چیزهای زیادی هست که اینطور دوستشان دارم چیزهای زیادی هستند که دوست دارم همینطور از لحظه‌ی اول تا آخرشان را خودم بسازم و دوست بدارم اما هیچ‌وقت نتوانسته‌ام . همیشه یک چیزی یک اتفاقی می‌افتد و آن لذت نصفه نیمه می‌ماند، و همیشه فقط در مورد لوبیاپلو توانسته‌ام این واقعیت دوست داشتنی را انجام دهم؛ لوبیاهای سرخ‌شده در رب و گوشت چرخ‌شده و پیازداغ را لابه‌لای برنج می‌ریزم و پودر دارچین را روی آن می‌پاشم و  دم می‌اندازمش و وقتی دارم خیارها را پوست‌می‌کنم و با گوجه‌ها مخلوط می‌کنم به همه‌ی اینها فکر می‌کنم . که لوبیاپلو دوست‌دارم و ندارم که حس عجیب‌وغریبی دارم به آن که نمی‌توانم توضیحش بدهم .


ذهنم خالی خالی است، چای دم کرده ام، ماشین لباسشویی را روشن کرده ام، آتش شومینه را کمی زیاد کرده ام، شلوار راه راه گشادم را پوشیده ام، دست برده ام به موهایم و بالای سرم جمعشان کرده ام، عکس های قدیمی را چندین بار نگاه  کرده ام، دلم رفته سمت خانه ی پدری، سمت تبریز، سمت ارومیه، سمت همدان و چند شهر دیگر، چند تا مسافرخانه و ایستگاه های بین راه، چند تا کافه توی همین شهر و چند خیابان آنطرف تر از خانه باران هم باریده انگاری، تو زنگ زدی، از توی ترافیک از چند اتوبان آنور تر، مامان پیغام داده از چند قاره آنور تر دوست فرانسوی ام زنگ زده از چند خانه آنور تر، ذهن من اما خالی است . یک دیالوگی داشت قسمت آخر سریال محبوبم . که می گفت جعبه ی رویاهای ما توی مغزمان است، امید ها و آرزوها و حس جنگندگی ما توی همین جعبه پنهان شده . همین امشب جعبه ی رویاهایم را گرفته ام توی دست هایم و تعارفش می کنم به تو . می دهمش به تو . خیالم نیست که چه می شود . فقط می دانم ذهنم خالی است . فقط می دانم من بدون رویاهایم هیچ چیز نیستم . فقط می دانم تو می توانی مراقبم باشی . مراقب رویاهای کوچکم . مراقب امید های من .

 


وقتی هایی هم هست که هیچ چیز تمام نمی شود؛ در خلسه ای ابدی معلق مانده ای مدت های زیادی روزهایی که شب نمی شوند، شب هایی که صبح؛ هفته هایی که ادامه دارند و وادارت می کند در خودت دقیق شوی؛ همه چیز را با دقت زیر و رو کنی و دنبال خودت بگردی شادی ها را و غم ها را، تک تک حرف ها و لبخند ها را، تلخی های جا مانده زیر دندان روزهات را؛ همان روزهایی که وادارت کرده اند به گذشته فکر کنی و غمگین شوی. به آینده فکر کنی و غمگین شوی، همان روزهایی که رفته اند.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دانلود بازی و جدیدترین اخبار بازی