محل تبلیغات شما

خاصیت روزهای آخر زمستان است لابد همه همینطورند یا فقط منم ؟ از تنها بودن، حتی در حس و حال هایم هم می ترسم . از این که فقط من باشم که یک سر این زندگی را چسبیده ، می ترسم، راستش را اگر بخواهی من از چیزهای زیادی نمی ترسم اما همان اندک ترسم هایم آنقدر بزرگ شده اند این روزها که یک لحظه از جلوی چشمم کنار نمی روند . چرا، دروغ اگر نگویم لحظه هایی بوده اند که فراموششان کرده ام مثل همان صبح آرامی که باران به شیشه ها می زد و پرده های مخملی را کنار زده بودم و ایستاده بودم پشت پنجره یک نگاهم به آسمان و یک نگاه به تو که جوری خوابیده بودی که گمانم آرام ترین آدم ها هم نمی توانند . ترسی نداشتم . هیچ ترسی، در خلایی ابدی غوطه ور بودم و فقط نفس های تو به دنیا پیوندم می داد . یک لحظه آسمان سفید شد رعد بود انگاری و لحظه بعدش یادم افتاد باید بروم، تند تند چای دم کردم . کمی خانه را مرتب کردم ، پتو را رویت انداختم، یادم نیست اما انگار پیشانیت را هم بوسیدم و در را آرام بستم در بسته شد و انگار ترس بزرگ من هم برگشت . ترس از چی ؟ یک چیزی شبیه جدا شدن از گرمای مطلوب یک آغوش تمام شدن یک بوسه یا یک شام خوشمزه از دست دادن یک خاطره یا سفر کردن یک دوست تمام شدن آن لحظه ی ناب . ترسناکترین ترس من برگشت؛ خاصیت روزهای آخر زمستان است لابد همین که حس می کنم دارم سپری می شوم . همین که انگار به آخر یک چیز نزدیک می شوم .

پس از این تنها یک چیز میانِ ما نخواهد بود و آن هم فاصله ست...

من تو رو می خوام، اما آزاد

کنارم بنشین، بخند . دیگر برای پیر شدن فرصتی نیست .

یک ,هم ,لحظه ,انگار ,ترسم ,فقط ,که یک ,تمام شدن ,همین که ,یک لحظه ,یک چیز

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

حرف هایی که باید گفته شوند